این راز تقدیم شما!!

ساخت وبلاگ
مادرم که می مُرددستش را گرفتم.وقتی مُرد هر چه را که دستی بدان کشیده بودسوزاندمتنها دست های مننسوخت. این راز تقدیم شما!!...
ما را در سایت این راز تقدیم شما!! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : myredrose بازدید : 50 تاريخ : دوشنبه 15 آبان 1402 ساعت: 0:19

به قلمِ آسمان شنبه سیزدهم آبان ۱۴۰۲. ساعت 22:46 حین این که داشت چای می خورد، گفت:- تو هم مثل من بی حوصله ای..؟ حوصله هیچی رو نداری؟لبخند زدم اومدم جواب بدم که به حرف زدن ادامه داد.دوباره لبخند زدم اما دلم گرفت برای غمش؛ می دونی؟ آدما نیاز ندارند این طور مواقع جواب سوالشون رو بدی، فقط احتیاج دارند سر صحبت رو باز کنند برای درددل و یه گفتگوی صمیمی. این راز تقدیم شما!!...
ما را در سایت این راز تقدیم شما!! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : myredrose بازدید : 53 تاريخ : دوشنبه 15 آبان 1402 ساعت: 0:19

به قلمِ آسمان یکشنبه چهاردهم آبان ۱۴۰۲. ساعت 12:35 فراموش می‌شومراحت‌تر از ردپایی بر برفکه زیرِ برفی تازه دفن می‌شود،راحت‌تر از خاطرۀ عطرِ گیجی در هواکه با رهگذری تازه از کنارت رد می‌شود،و راحت‌تر از آن‌که فکر کنیفراموش می‌شومو چقدر دروغ گفتن در پاییز راحت است!وقتی یادت نمی‌آیدکدام پنج‌شنبه عاشق‌ترین زنِ دنیا بودمو کدام پنج‌شنبه چشم‌هایم آن‌همه ابری بودیادت نمی‌آید…و سال‌‌ها کنار همین شعر خواهم ایستادو هی به ساعتی نگاه خواهم کردکه عقربه‌هایشدرست روی آخرین دیداراز کارافتاده‌اند( یادم نبودپاییز فصلی استکه تمام درختان خواب آن را دیده‌اند )این‌جا کجاست؟کدام روزِ کدام سال است؟من کی‌ام؟من حتی نام خودم را فراموش کرده‌اممی‌ترسم یکی بیاید وبا اولین اسمی که صدا می‌زند لیلا شوممی‌ترسمدوباره بخواهد شعرِ تازه بخوانممی‌ترسمیادش نباشد، دیگر« چنان‌که افتد و دانی » برای من دیر استو فراموش کرده باشدیک‌روز قول دادیمقرارهایمان رافراموش کنیم‌. این راز تقدیم شما!!...
ما را در سایت این راز تقدیم شما!! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : myredrose بازدید : 51 تاريخ : دوشنبه 15 آبان 1402 ساعت: 0:19

به قلمِ مریم یکشنبه سی ام مهر ۱۴۰۲. ساعت 23:6 حالا دیگر دیر استمن نام کوچه‌های بسیاری را از یاد برده‌امنشانی خانه‌های بسیاری را از یاد برده‌امو اسامی آسان نزدیکترین کسان دریا را…!راستی آیا به همین دلیل ساده نیستکه دیگر هیچ نامه‌ای به مقصد نمی‌رسد؟!نه ری‌را !سال ها و سال ها بودکه در ایستگاه راه آهندر خواب و خلوت ورودی همه شهرهاکوچه‌ها، جاده‌ها، میدان‌هاچشم به راه تو از هر مسافری که می‌آمدسراغ کسی را می‌گرفتم که بوی لیموی شمال وشب حلال دریا را می‌داد. این راز تقدیم شما!!...
ما را در سایت این راز تقدیم شما!! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : myredrose بازدید : 34 تاريخ : چهارشنبه 3 آبان 1402 ساعت: 5:05

به قلمِ مریم دوشنبه یکم آبان ۱۴۰۲. ساعت 4:39 تا پلکام سنگین میشه خوابم می بره، پریشان و هراسان بیدار میشم. دمای اتاق رو آوردم پایین و توی خنکای تاریک اتاق به پرده خیره شدم و دیالوگ باکسِ ۰۴۳ رو دارم گوش میدم؛ قصه ی آدما و آهنگ هایی که اونا رو یاد همدیگه میندازه. روز که بشه خیلی کار دارم اما با این بیداری مطمئنم خواب می مونم و نزدیکای نُه، ده بیدار میشم و وقت کم میارم برای به پایان رسوندن کارهام اما گریزی نیست ازش. باید کمی به خودم فرصت بدم و با خودم قدری مهربون باشم.ظهر اونقدر درد داشتم، بی این که بخوام دو بار به ثانیه نکشیده خوابم برد؛ تا این حد توانم رفته بود اما با اومدن و رفتن خانواده م، هشیار می شدم. دوباره این صدای رعد و بارونِ انتهای دیالوگ باکس. دلم هوای خیلی ابری و بارون ممتد چند روزه می خواد. امیدوارم فردا بتونم برم قدم بزنم. باید برم قدم بزنم بهش نیاز دارم. این راز تقدیم شما!!...
ما را در سایت این راز تقدیم شما!! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : myredrose بازدید : 30 تاريخ : چهارشنبه 3 آبان 1402 ساعت: 5:05

به قلمِ مریم سه شنبه دوم آبان ۱۴۰۲. ساعت 17:12 گمان می‌کنم،هر آدمیباید پشت پنجره‌ ی اتاقشیک گلدان گل شمعدانیداشته باشد،که هر بار گل‌ها‌یش خشک می‌شود و دوبارهگل می‌دهد،‌یادش بیفتد که روزهای درد همبه پایان می‌رسندباید یک شعر داشته باشدکه تمام روزها به آواز بخواندشیک شعر شیرینبرای روزهای کلافگی‌ اشباید شب‌ها از روی تختشبتواند ماه را ببیندبتواند ستاره‌ها را بشمارد،‌تا وقتی سپیده دمیدنگاهش با نگاه خورشید گره بخورد‌پلک‌هایش را باز کندو یادش بیاید چراغ جهانبه خاطر او روشن شده است. این راز تقدیم شما!!...
ما را در سایت این راز تقدیم شما!! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : myredrose بازدید : 38 تاريخ : چهارشنبه 3 آبان 1402 ساعت: 5:05